به گزارش پردیس امروز ، میلاد میرخسروی در یادداشتی نوشت:در سالهای اخیر، همزمان با شتابگرفتن توسعهی هوش مصنوعی، مفهوم «نیروی کار» وارد مرحلهای از بازتعریف شده که شاید بتوان آن را یکی از عمیقترین دگرگونیهای تاریخ معاصر دانست. اگر در انقلابهای صنعتی گذشته، ماشینها بیشتر جای بازوها را میگرفتند، امروز الگوریتمها بهسراغ ذهن رفتهاند؛ بهسراغ تحلیل، تصمیمگیری، پیشبینی و حتی خلاقیت. همین جابهجایی است که پرسش اصلی را بهوجود آورده: آیا هوش مصنوعی قرار است انسان را ارتقاء دهد یا او را بهتدریج از درون فرسوده کند؟
در نگاه اول، روایت غالب، روایتی امیدوارکننده است. هوش مصنوعی بهعنوان ابزاری معرفی میشود که کارهای تکراری و فرساینده را از دوش انسان برمیدارد، بهرهوری را افزایش میدهد و فرصت تمرکز بر وظایف خلاقانهتر و انسانیتر را فراهم میکند. در بسیاری از صنایع، از تولید و لجستیک گرفته تا خدمات و رسانه، این وعده تا حدی محقق شده است. کارهایی که زمانی نیازمند ساعتها نیروی انسانی بودند، حالا در چند دقیقه انجام میشوند. اما این تصویر، تمام واقعیت نیست؛ بلکه تنها یک سوی ماجراست.
سوی دیگر، تجربهی زیستهی نیروی کاری است که بهتدریج با نوعی ناامنی دائمی مواجه میشود. مرز میان «ارتقاء شغلی» و «حذف شغلی» هر روز مبهمتر میشود. کارمندی که دیروز بهدلیل مهارتش ارزشمند بود، امروز میبیند همان مهارت با یک ابزار هوشمند، سریعتر و ارزانتر بازتولید میشود. این وضعیت، فشار روانی تازهای ایجاد کرده است؛ فشاری که نهتنها به از دست دادن شغل، بلکه به از دست دادن هویت حرفهای مربوط میشود. وقتی شغل، بخش مهمی از تعریف فرد از خودش است، جایگزینپذیری آن میتواند به فرسایش تدریجی اعتمادبهنفس و معنا منجر شود.
نکتهی مهم اینجاست که هوش مصنوعی الزاماً شغلها را نابود نمیکند، بلکه آنها را دگرگون میکند. اما این دگرگونی همیشه عادلانه و متوازن نیست. کسانی که به آموزش، منابع و فرصتهای یادگیری دسترسی دارند، میتوانند خود را با شرایط جدید تطبیق دهند و حتی جایگاه بهتری پیدا کنند. در مقابل، بخش بزرگی از نیروی کار، بهویژه در اقتصادهای در حال توسعه، با خطر عقبماندن مواجه است. شکاف مهارتی، بهسرعت به شکاف طبقاتی تبدیل میشود و اینجاست که مسئله، از یک چالش فناورانه، به یک بحران اجتماعی تبدیل میشود.
از منظر سازمانی نیز، هوش مصنوعی دو چهره دارد. از یکسو، مدیران با دادههای دقیقتر، تصمیمهای سریعتر و هزینههای کمتر مواجهاند. از سوی دیگر، وسوسهی جایگزینی انسان با سیستم، میتواند به کاهش سرمایهی انسانی و تضعیف فرهنگ سازمانی منجر شود. محیطهایی که صرفاً بر اساس شاخصهای عددی و خروجیهای الگوریتمی مدیریت میشوند، بهتدریج انسان را به «واحد عملکرد» تقلیل میدهند؛ واحدی که اگر بهرهوریاش کاهش یابد، بهراحتی قابل حذف است. این نگاه، اگرچه در کوتاهمدت سودآور بهنظر میرسد، اما در بلندمدت، خلاقیت، وفاداری و احساس تعلق را از بین میبرد.
مسئلهی فرسایش شغلی در عصر هوش مصنوعی، فقط به حذف شغلها محدود نمیشود. حتی آنهایی که شغل خود را حفظ میکنند، با فشار تازهای روبهرو هستند: فشار بهروز ماندن مداوم، یادگیری بیوقفه و رقابت نهفقط با انسانهای دیگر، بلکه با ماشینهایی که خسته نمیشوند. این وضعیت، نوعی خستگی مزمن ایجاد میکند؛ خستگیای که نه از حجم کار، بلکه از سرعت تغییر ناشی میشود. وقتی قواعد بازی دائماً عوض میشوند، احساس ثبات جای خود را به اضطراب میدهد.
با اینحال، تقلیل مسئله به یک دوگانهی سادهی «ارتقاء یا نابودی» خطاست. هوش مصنوعی، بهخودیخود نه منجی است و نه تهدید مطلق. آنچه تعیینکننده است، نحوهی مواجههی ما با آن است؛ در سطح فردی، سازمانی و سیاستگذاری. اگر آموزش بهعنوان یک حق همگانی و مداوم دیده نشود، اگر امنیت شغلی بازتعریف نشود و اگر انسان صرفاً بهعنوان هزینه در نظر گرفته شود، فرسایش شغلی به واقعیتی فراگیر تبدیل خواهد شد. اما اگر هوش مصنوعی بهعنوان مکمل انسان، نه جایگزین او، در نظر گرفته شود، میتواند فرصتی برای بازگشت به جنبههای انسانیتر کار باشد.
شاید پرسش درست این نباشد که «هوش مصنوعی با نیروی کار چه میکند؟» بلکه این باشد که «ما با نیروی کار در عصر هوش مصنوعی چه میکنیم؟» آیندهی کار، نه در کدها و الگوریتمها، بلکه در تصمیمهای امروز ما شکل میگیرد؛ تصمیمهایی که میتوانند به ارتقاء انسان منجر شوند یا او را در چرخهای از فرسایش، ناامنی و بیمعنایی گرفتار کنند.






